پست 2 رمان شاید تو برگردی
نویسنده: دریا کریمی
فصل دوم:
دریا گریه کن به حال خودت....کسی رو نداری سر رو شونه هاش بذاری....گریه کن
سالار شوهر طنین یه گوشه پارک کرد هر سه پیاده شدیم همه پسرا برگشتن سمت ما مخصوصا روی من زوم کرده بودن و با ولع نگام میکردن عجب غلطی کردم رفتم آرایشگاه اصلا چرا اومدم؟ای بابا...رفتیم سمت اکیپ که کنار کافی شاپ وایساده بودن داشتن خرید میکردن 20 نفری میشدیم همه با دوست پسر و دختراشون و شوهراشون و خواهر برادراشون اومده بودن یلدا با یاسمن خواهرش , محمد با دوست دخترش سمیرا, حنانه با برادرش حسام,نازنین با دوست پسرش آراد , سوگل و سوسن و سینا خواهر برادری ,طنین با شوهرش سالار , هایده با نامزدش آرش , علی با خواهرش لاله اومده بود کلا جمع زیادی بودیم با دیدن من همه شاخ درآوردن بعید بود از من بیام هم چین جایی ولی بیتفاوت رفتم جلو سلام کردم هایده اومد جلو لپمو کشید خیلی دردم گرفت و گفت:
ـ آی بچه پرو این چه وضعیه؟ما که نامزد داریم هم چین نمیکنیم (حنانه هم برای اینکه حرص منو دربیاره اضافه کرد)
ـ آره والا جوجه ماشینی 20 ساله فکر کرده چه قدر خاطر خواه داره هه
پشت چشمی به همه نازک کردم و گفتم:
ـ اولا خاطر خواه زیاد دارم دوما خوش به حال تو پیرزن 60 ساله که مثل من جوجه نیستی(همه خندیدن)
آراد هم پسر نمکی بود به نازنین خول و چل میخورد با شکلک گفت:
ـ خوب بچه ها بریم دیگه دیره دلم داره جای دیگه میره
نازنین: اگه زندونیش کنی آروم میگیره
همه خندیدیم از دست این دوتا مرغ عشق.... رفتیم داخل محوطه برج میلاد دم در گشت ارشاد وایساده بود چه دخترایی نبودن که شالشونو جلو میکشیدن نمونش حنانه و نازنین و هایده خخخخخخخخخ طنین اومد جلو گفت: دریا شالتو بکش جلو تر .....وای الهی بمیرم هایده کندی گونه دریارو قرمز شده بعد دست کشید روش پوست خیلی حساسی داشتم میسوخت صورتم هایده هم در حالی که شالشو درست میکرد با ناز گفت: حقشه چه معنی داره آدم این جوری بیاد بیرون؟ دیگه داشت پرو میشد با جدیت گفتم: به تو ربطی نداره هایده جان که باعث شد خفه خون بگیره .......... تقریبا ساعت 11:30 بود بچه ها کادوهاشونو دادن یلدا براش یه عطر اسپرت گرفته بود با طعنه گفتم: گلم صد نفر دیگه از اینا بهش دادن جوابی نداد و این نشانه زایه شدنه از سالن اومدیم بیرون و رفتیم سمت رستوران برج که بالاترین نقطه بود تقریبا دوباره صدای سلنا بلند شد موبایلمو درآوردم بدون نگاه کردن جواب دادم:
ـ الو...بله ؟
ـ الو.....
ـ بله صدا قطع و وصل میشه.....الو....
ـ الو دریا....بابکم
ـ ااا چه طوری؟خوبی؟
ـ خیلی بدم.....بابات گفت زنگت بزنم بگم بیای.....چیزه...
ـ هان؟بگو...چته؟
ـ بهراد خودکشی کرده
ـ چی؟
ـ بیا بیمارستان آپادانا
ـ هان؟ الو بابک قطع نکن الو.....بوووووق
قطع کرد به معنای واقعی نمیدونستم باید چی کار کنم؟ وسط راهرو خشکم زده بود بچه ها هی صدام میکردن ولی نمیفهمیدم قدرت جواب نداشتم دستام یخ زده بود سوگل اومد جلو دستامو گرفت و با ترس گفت:وای ی ی دریا دستات......تنها راهی که به فکرم رسید برم یه تاکسی چیزی بگیرم تا شب بچه ها خراب نشه اینبار یلدا و یاسمن اومدن جلو یلدا با دستاش صورتمو گرفت: بگو چته؟ چی بهت گفتن تو این جوری شدی؟ بالاخره تونستم دهن باز کنم و با صدایی لرزون گفتم: بهراد پسرخالم خودکشی کرده طنین پرید جلو با تعجب گفت: چی؟ یه بار دیگه بگو! دلم میخواست گریه کنم ولی من غد تر از این حرفا بودم که به خاطر یه پسر گریه کنم نه الان وقت گریه نبود از بچگیم هم همین جوری بودم حاضر بودم بمیرم ولی گریه نکنم خلاصه دوباره زبون چرخوندم و گفتم: من برم بچه ها فعلا....شب خوش و بدون اینکه حرفای بچه هارو گوش بدم سمت پایین دویدم یکی از پشت دستامو گرفت برگشتم.....حسام بود ته نگاش یه چیز غریبی داد میزد و من معنی اون رو نمیفهمیدم آروم گفت: با هم میریم
ـ نه....آخه.....تو
ـ هیسسس هیچی نگو باهم میریم
بعد با من شروع کرد دویدن دم ماشینش که رسیدیم قبل از سوار شدن گفتم: ببین ممکنه اونجا یه سری اتفاقا بیوفته تو توش دخالت نکن.....لطفا, سرشو به نشونه مثبت تکون داد و با هم سوار شدیم نزدیکای بیمارستان بودیم که موبایل بی صاحابم دوباره زنگ خورد بابک بود:
ـ الو....بله
ـ کجایی پس تو؟
ـ نزدیکای شما....
ـ رسیدی بیا طبقه پنجم مراقبت های ویژه.....بوووووق
قطع کرد پسره بیشور انگار داره با کلفتش حرف میزنه......تندتند با قدم های بلند همراه حسام داشتم سمت مراقبت های ویژه میرفتم پیچیدم سمت راست ولی با چی مواجه شدم! بابا سرشو تکیه داده بود به دیوار و با چشمای بسته خداخدا میکرد خاله همراه با گریه نفرین بار من میکرد مامانم نشسته بود کنارش و دلداریش میداد بابک پشت به همه روبه روی در مراقبت های ویژه وایساده بود عباس آقا(شوهر خالم) به دیوار مشت میکوبید بیدا(خواهر بهراد) رژه میرفت و گریه میکرد دایی احمد سعی داشت عباس آقا رو آروم کنه زن دایی ملیحه هم مثل مامان داشت خاله رو آروم میکرد ساناز(دختر دایی) میخواست بیدا رو بشونه ماهد(پسردایی) توی گوش بابک پچ پچ میکرد یه نفس عمیق کشیدم رفتم سمتشون و رسا گفتم: سلام همه برگشتن سمتم خاله بلند شد و گفت: چه سلامی؟چه علیکی؟خاله این بود رسمش؟آره؟
ـ به من چه خاله پسر شما عاشقه(مامان هی علامت میداد نگو ولی واقعیتش به من ربطی نداشت اصلا....خاله اومد جلو منو چسبوند سینه دیوار و گفت)
ـ پسر دسته گلم وصیت هم کرده توش نوشته به تو ساعت 4 گفته داره خودکشی میکنه توی احمق هم فکر کردی داره الکی میگه آره؟پسر نفهم منو بگو عاشق توی گاو تر از گاو شده
اشک تو چشمام جمع شده بود نه ولی نباید گریه میکردم نباید غرورمو میشکوندم من ضعفی نداشتم پس گریه بی گریه دلم میخواست زمین دهن باز کنه من برم توش حسابی جلو حسام ضایع شدم مامان و زن دایی خاله رو نشوندن رو صندلی بابا خیلی بی قرار بود بلند شد رفت نفهمیدم کجا؟ ولی از بیمارستان خارج شد مطمئنم..... حسام تکیه داده بود به دیوار و با غم نگام میکرد اه چرا این بشر گورشو گم نمیکرد؟ رفتم سمت بابک تا اومدم حرف بزنم گفت: هیچی نگو هیچی...کار بدی کردی خیلی بد کردی , بغضم بیشتر شد ولی با غد بازی جلوشو گرفتم نذاشتم جلوی این جماعت بشکنم ماهد آروم اشاره کرد برم یه طرف دیگه رفتم سمت عباس آقا گفتم: عباس آقا به خدا تقصیر من نبود....دایی شما بهشون بگید.... من...... نتونستم دیگه حرف بزنم حس کردم یه طرف صورتم همون جایی که هایده کشیده بود سوخت خیلی بد درد گرفت باورم نمیشد عباس آقا زده بود تو گوشم همه با تعجب نگاه میکردن هیچ کس اعتراض نکرد نگفت چرا؟حتی مامان ناراحت نشد عباس آقا با حرص گفت: دختره کثافت تو باید میومدی ببینی بهراد چه مرگشه باید کمکش میکردی ساعت 4 رفت تو اتاق و گفت کسی مزاحمم نشه تا 11 شب که فکر کردم خوابه رفتم چراغای اتاقشو خاموش کنم یه پسر دیدم شبیه پسر خودم باتفاوت اینکه رنگ به صورت نداشت کف اتاق با بسته قرصای خالی یکی بود با یه پارچ نصفه از آب حالا میگی تقصیر تو نبوده؟ زبونم قفل کرده بود حاضرم قسم بخورم کسی به سرسختی من نبود بغض داشت خفم میکرد با همون حالت که دستمو روی صورتم گذاشته بودم عقب گرد کردم نزدیک حسام که رسیدم گفتم بریم ..... اومدیم بیرون یه نفس فوق عمیق کشیدم حسام هم یه آه از ته دلش کشید هوای بیمارستان بدجور خفه بود اما اکسیژن محوطه بیرونش عالی بود برای منی که پر از بغض بودم و رو نمیکردم حسام اومد جلوم و با عصبانیت گفت: حیف که به تو قول دادم کاری نکنم وگرنه مرتیکه رو با دیوار یکی میکردم , هه جالبه چیزی که مامانم و بابام باید میگفتن این پسر گفت باز خوبه بود یه کم بهم ترحم کنه خاک برسر من ننه بابا دارم اون وقت این بیاد ازم دفاع کنه آه ه ه ه خدا چه قدر پرم از دنیا چه قدر تنهام چه قدر بی کسم دوست دارم زانو بزنم و فقط زار بزنم این قدر که بمیرم عباس آقا غرور منو جلوی این پسر شیکوند حالیش میکنم بالاخره......ادامه داد: بیا بریم یه چیزی بخور رنگت پریده صورتت هم....بقیه حرفشو خورد میدونستم الان صورتم با قرمزی یکیه داره کبود میشه پوست حساسی داشتم سرمو انداختم پایین طوری که فقط زمین رو میدیدم با صدایی آلوده به بغض گفتم: تو برو خیلی بهت زحمت دادم سلام به مامانت اینا برسون.....انگاری اونم حال زار منو فهمید چون بی حرف راشو کشید و رفت.....آخی خدا رو شکر رفت راحت شدم موذب بودم کنارش نمیدونم چرا؟ پیاده راه افتادم راهی نبود تا خونمون سردم بود دلم هوای گریه داشت تازه فهمیدم آهو توی چت روم چی میگفت وقتی آدم سردشه یعنی دلش گریه میخواد دل منم میخواست....نه نباید گریه میکردم اونم برای هم چین مسئله ای تو همین فکرا بودم که متوجه شدم دم در وایسادم هه از بس تو فکر غرق بودم که نفهمیدم کی رسیدم در رو باز کردم و رفتم سمت اتاقم نگام افتاد به عکس دانیال الان یعنی آسوده خوابیده؟کجاست؟داره چی کارمیکنه؟ برعکس من چشای آبی و موهای طلایی و صورت سفید و تقریبا گرد داشتم اون چشای مشکی مثل تیله و موهای پرکلاغی و صورت کشیده و برنزه داشت عین مامانم بود منم به بابام رفته بودم....راستی بابام.....کجا رفت یهو؟ چرا منو میون قوم الظالمین تنها کذاشت؟ اه باز من رفتم تو فکرای بیخود سرمو تکون دادم تا ذهنم خالی شه در اتاقمو باز کردم لباسامو درآوردم پرت کردم رو تخت رفتم جلو آیینه گونم کبود شده بود چشلپام از زور گریه های نکرده سرخ بودن آرایشم از عرق روی صورتم پخش شده بود اینبار واقعا شبیه خون آشام ها شده بودم رفتم حموم آب سرد رو روی سرم باز کردم مو به تنم سیخ شد یاد سوگند افتادم هر وقت موی تنش سیخ میشد انگشت اشارشو صاف و سیخ میکرد که ما میفهمیدیم این خانم از یه چیزی چندشش شده خخخخخخخخ دورانی داشتیم دبیرستان هی خدا..... حس میکردم مغزم داره یخ میزنه نمیدونستم بهراد مرده یا زندس؟بابا واقعا کجا رفت؟آخ چه قدر صورتم میسوخت خخخخخخ منم همه دردام یهو یادم میاد امشب به طور کل زهرمارم شد و شادی تو کنسرت از دماغم دراومد با فکر درهم با یه حوله بنفش از حموم بیرون اومدم خیلی گرمم بود عجیبه هر کی جای من بود با این دوش آب سرد سکته میکرد ولی من غد هنوز گرمم بود کولر رو روشن کردم صاف وایسادم جلوش..... آخی چه حالی میده میدونستم این بار به قول مامان سینه پهلو میکنم کمی که خنک شدم رفتم تو اتاق نگاهی به ساعت بزرگ اتاقم انداختم 3 نصف شب بود ولی من خوابم نمیومد چرا؟ ای بابا باز من شروع کردم به خود سوالی عجب خری هستم خخخخخخخخخخ تی وی رو روشن کردم یه تاپ گردنی مشکی سفید با دامن قهوه ای تنم کردم موهامو خیس ریختم دورم با نمک شده بودم روی تخت دراز کشیدم زدم شبکه من و تو داشت شو نشون میداد عاشق شوهاش بودم احساس کردم سرم داره سنگین میشه و درد میگیره و چشام داره کم کم داغ میشه و از هوش رفتم........
پایان قسمت دوم
ادامه دارد......