چی شد که من رمان شاید تو برگردی رو دارم مینویسم
مادرم میگفت دنیا را با عشق بنگر اما من که عشقی در وجودم نداشتم هر جا را که نگاه میکردم جز زشتی و پلیدی ونیرنگ هیچ ندیدم به معنی دیگر دنیایم سیاه شده.....
زشتی های دنیا روحم را خط خطی کرده بود به معنی واقعی عذابم میداد به هر موجودی بی اعتنایی میکردم غرور سر تا سر وجودم را فرا گرفته بود زندگی یکنواخت نه عشقی نه دوست داشتنی......
روز ها گذشت و من تصمیم گرفتم از نو شروع کنم اما چگونه ؟ از کجا؟ تا کجا باید پیش میرفتم؟ به آسمان نگاه کردم خدا را صدا زدم همان کسی که چند سال بود نامش را به فراموشی سپرده بودم ۱ بار ،۲ بار،۳ بار نه فایده نداشت اوجوابم را نمیداد.....
جانمازم را باز کرم یک نماز ۲ رکعتی ساده خواندم و سرم را درسجده نگه داشتم باورم نمیشد این دریا باشد همان دختری که غرورش عالم را فرا گرفته بود....
ناگه فکری به سرم زد.... بنویسم!ازعشق بنویسم از لحظه های به یاد ماندنی دو عاشق دلشکسته قلم و کاغذ برداشتم و شروع به نوشتن کردم کم کم شمع عشق وجودم روشن شد.....
دوستای گلم همه ی اینایی که گفتم واقعیت داشت و یه نوع اعتراف بود