نمیدانم دردم را به چه کسی بگویم ؟ درد من این نیست که عاشقم یا عشقم مرا ترک کرده دردمن این است که نه عاشقم نه عشقی دارم که من رو ترک کنه اوایل به عشق دوستام میخندیدم ومیگفتم: چه مسخره مگه میشه آدم عاشق شد این قدر این جمله رو به کار بردم تا قلبم باور کرد درونش جایی برای عشق وجود نداره برای همین درش رو بست حالا نمیتوانم کسی را دوست بدارم این همان اعترافیست که ۲۰ سال نکرده ام.......

مادرم میگفت دنیا را با عشق بنگر اما من که عشقی در وجودم نداشتم هر جا را که نگاه میکردم جز زشتی و پلیدی ونیرنگ هیچ ندیدم به معنی دیگر دنیایم سیاه شده.....

زشتی های دنیا روحم را خط خطی کرده بود به معنی واقعی عذابم میداد به هر موجودی بی اعتنایی میکردم غرور سر تا سر وجودم را فرا گرفته بود زندگی یکنواخت نه عشقی نه دوست داشتنی......

روز ها گذشت و من تصمیم گرفتم از نو شروع کنم اما چگونه ؟ از کجا؟ تا کجا باید پیش میرفتم؟ به آسمان نگاه کردم خدا را صدا زدم همان کسی که چند سال بود نامش را به فراموشی سپرده بودم ۱ بار ،۲ بار،۳ بار نه فایده نداشت اوجوابم را نمیداد.....

جانمازم را باز کرم یک نماز ۲ رکعتی ساده خواندم و سرم را درسجده نگه داشتم باورم نمیشد این دریا باشد همان دختری که غرورش عالم را فرا گرفته بود....

ناگه فکری به سرم زد.... بنویسم!ازعشق بنویسم از لحظه های به یاد ماندنی دو عاشق دلشکسته قلم و کاغذ برداشتم و شروع به نوشتن کردم کم کم شمع عشق وجودم روشن شد.....

دوستای گلم همه ی اینایی که گفتم واقعیت داشت و یه نوع اعتراف بود