پست 3
فصل سوم:
Just one love to you my life
نمیدونم ساعت دقیقا چند بود؟ تنم داغ شده بود داشتم میسوختم انگار روی آتیش بودم از زور گلو درد نمیتونستم آب دهنمو قورت بدنم شل شده بودم گوشام سوت میکشید به زور از روی تخت بلند شدم وتلو تلو خوران رفتم سمت موبایلم نگاهی به ساعت کردم 5 صبح بود به دیوار تکیه دادم شماره بابا رو گرفتم خاموش بود به مامان و بابک زنگ زدم قطع میکردن پسره عوضی خیال کرده کیه؟ زنگ زدم دایی 10 تا بوق زد و دایی برنداشت دوباره بابا رو گرفتم بازم خاموش بود خواستم با ماشین برم بیمارستان ولی دیدم دیوونگیه ممکنه تصادف کنم هم من میرم اون دنیا هم ماشینم میپکه به سرم زد زنگ بزنم حسام بعد از 6 تا بوق برداشت صدای خوای آلویی گفت: الو.....بله؟
ـ حسام منم دریا
ـ چته؟میدونی ساعت چنده؟
ـ خودتو برسون خونمون فکر کنم سرما خوردم نا ندارم راه برم
موبایل از دستم افتاد ولو شدم رو زمین آخ چه قدر دلم میخواست گریه کنم ولی نه باید تحمل کنم من گریه نمیکنم حتی اگر بمیرم همه تنم با عرق یکی شده بود چشام سیاهی میرفت من که چیزیم نبود چرا این جوری شدم پس؟ نمیدونسم واقعا باید گریه کنم یا بخندم باید چه غلطی کنم؟ زنگ خونمون به صدا دراومد با ته مونده انرژیم بلند شدم رفتم سمت آیفون خدا رو شکر بابا بالا یه آیفون نصب کرده بود در رو باز کردم دوباره ولو شدم رو زمین حسام بدو بدو اومد بالا خیره موند بهم تازه یادم افتاد چه شکلی جلوش عین روح نشستم داشتم از حال میرفتم گویا فهمید و اومد دستمو گرفت نشوند روی کاناپه و گفت: مانتو و روسری هات کجان؟ در مشکی رنگ اتاقمو نشون دادم و گفتم: مانتوهام تو کمد قهوه ای شال هم تو کمد بنفش شلوارم همون کاربنی رو بیار نمیدونم چه قدر گذشت که لباسا رو آورد و داد دستم و گفت: بیا بپوش رنگ به رو نداری دختر سمتی که اون مرتیکه زده خیلی هم کبود و سرخ شده مانتو رو گرفتم روی تاپ کشیدم شلوار هم زیر دامن پام کردم بعد دامن رو درآوردم اصلا نمیفهمیدم چی پوشیدم ولی بازم دستش درد نکنه خودشو بهم رسوند کم کم داشتم فکر میکردم بی کس و کارم آروم اومد جلو و گفت: موقع پایین اومدن از پله ها به من تکیه بده سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم و راه افتادم وسط راه داشتم سکندری میخوردم که منو محکم از پشت گرفت و به خودش تکیه داد این قدر دستمو محکم گرفته بود که مطمئن بودم حتما دستم سرخ شده بعد از اینکه بیرون اومدیم درا رو فقل کرد و کمکم کرد عقب ماشین دراز شم دیگه نفهمیدم چی شد...................
آروم چشام رو با نوازش دستی باز کردم هوشیارتر شدم بابا بود که با غمی محو داخل چشاش نگام میکرد لال مونی گرفته بودم در باز بود و میشد کامل خیلیا رو دید مامان کنار خاله نشسته بود عین سگ تعجب کردم بابا یه لبخند تلخی زد و گفت: دخترم چه طوره؟ چشامو به هم زدم یعنی خوبم بهراد کنار بابک و ماهد وایساده بود ای بیمیری الهی که به خاطر تو چس میرزا منو زدن پسره 26 ساله از رو نمیره عوضی واسه من بیمارستان هم اومده پرستار اومد تو یه سری چیزا رو چک کرد گفت: چه قدر تو ضعیفی دختر کمبود خونم که داری بعد رو کرد به بابا و ادامه داد: بچتون کوچیک بوده آسم داشته؟
ـ بله ( بابا راست میگفت از بچگی آسم داشتم ولی با هزار نإر و نیاز مامان از بین رفت)
ـ انگاری دوباره برگشته چون وقتی که اون پسر جوونه آوردش بدجور نفس نفس میزد
غم چشای بابا بیشتر شد ـ برم ببینم کی مرخص میشی
بابا با پرستار رفتن بیرون خاله یه چیزی به بهراد گفت و بهراد اومد سمت در که بیاد تو ولی مامان دستش رو گرفت و با التماس ازش یه چیزی خواست بهراد بغض کرد و سرشو به نشونه مثبت تکون داد اومد تو (یه لباس سفید تنگ و شلوار لی پوشید بوده و موهای رنگ کردخ عسلیش رو ریخته بود رو صورتش در کل قیافه خوبی داشت بمیری انگار عروسی باباشه چه تیپی هم زده امل خان ) درو بست چشامو بستم تا نگام تو نگاش نیوفته و نگاش نکنم ازش متنفر بودم به معنای واقعی آروم گفتم :
ـ برو بیرون ( جوابی نداد دلم میخواست بزنم تو سرش صدا سگ بده)
دوباره گفتم: گم شو بیرون نمیخوام ریخت تو امثال تو رو ببینم جوابی نداد با همون چشای بسته فریاد زدم مگه با تو کثافت نیسم میگم برو بیروووووووووووون دوباره هیچی نگفت چشامو باز کردم و گفتم: مگه با تو نیسم؟ کری؟ دست کرد تو موهاش و نشست روی صندلی سرشو بین دستاش گرفت و با پا ضرب میزد معلوم بود حال و روز خوبی نداره با حرص گفت:
ـ میدونم گوه اضافی خوردم ولی به خدا دریا من اونی نیسم که تو فکر میکنی (با صدایی نزدیک به داد گفتم)
ـ پس تو چی هستس؟ مایه عذاب من؟یه روانی؟ قاتل خودت؟ یه احمق که به خاطرش بزنن تو گوشم؟هان؟ تو.......
دیگه نداشت ادامه بدم و محکم کوبوند رو صندلی که فکر کنم صندلی با دستش از وسط نصف شد بلند شد رفت دم پنجره با بغض گفت:
ـ تو هر چی دلت میخواد بگو ولی من حرفامو میزنم تا بعد شرمنده خودم نشم (بی تفاوت سرمو تکون دادم که یعنی گوش میکنم) چه عجب......ببین دریا من از وقتی که تو به دنیا اومدی و من 6 سالم بود نسبت به تو چشمای آبی تو یه حسی پیدا کردم که منه بچه 6 ساله درک نمیکردم این حس لعنتی چیه که حتی نمیذاره رو درسام تمرکز کنم؟ اما منو آروم میکرد حس خوبی بود قابل تصور نیست اما من نسبت به تو غیرت کودکانه داشتم وقتی 9ـ 10 سالم بود میدیدم تو با پسرای دیگه بازی میکنی اما محل من نمیدی حتی با بابک هم بازی میکردی میخواستم بمیرم وقتی با همه حرف میزدی الا من البته تقصیر خودمم بود ازت فاصله میگرفتم یه جورایی خجالت میکشیدم آخه هروقت مامانم ما رو با هم میدید به خاله میگفت انشالله عروسی دریا جون و به من نگاه میکرد این رفتاراش منو عذاب میداد وقتی یه پسر باهات گرم میگرفت و تو محلش نمیدادی و هر وقت که خودت دلت میخواست باهاش حرف میزدی میخواستم سر خودمو بکوبونم به دیوار نمیدونستم چه طوری بهت بگم دوست دارم برای عرض اندام هر مهمونی که تو بودی میومدم اما تو یه نیمچه نگاهم بهم نمیانداختی من برای تو که حدعقل ازم خوشت بیاد هر روز عصر میرفتم باشگاه ولی تو باز اهمیت نمیدادی کم کم من شدم بهراد 22 ساله و تو دریا 16 ساله که میرفتی دبیرستان منم خیلی روزها دانشگاه رو به عشق تو تعطیل میکردم و از دور دید میزدم یه جورایی بادیگاردت بودم...... خوشم میومد وقتی یه پسری بهت گیر میداد پوزشو به خاک میکشیدی اما نمیفهمیدم چرا از بابات با اینکه پسرا دنبالت راه میوفتن خواستی که تا مدرسه تنها بیای بعضی وقتا به خودم میگفتم: دریا هم دوست داره و رو نمیکنه و با این حرفا دل خودمو خوش میکردم و تو مهمونیا میومدم جلوت اما تو با بی محلیات صاف با تیر میزدی وسط افکارم همه دخترا آویزونم بودن برای قیافه و هیکلم که من برای تو ساخته بودم ولی تو حتی یه نگاهم بهم نمی انداختی نه فقط من بلکه همه ی پسرا از دستت زجر میکشیدن پارسال به مامانم گفتم میخوام بیام خواستگاریت اونم قبول کرد ما اومدیم ولی تو خیلی رک تو مجلس گفتی قصد ازدواج نداری و فعلا بچه ای و فقط برای احترام به ما گفتی بیایم اونن روز بعد از اینکه از خونتون اومدیم حال خرابی داشتم .......بماند برام جالب بودی نسبت به هیچ عهدی حس خاصی نداشتی تا پنج شنبه یعنی پری روز (اااااااااااااا یا حسین دو روز این جا بودم؟) ساعت 4 بعد از ظهر تصمیم گرفتم این کش مکش هارو که هی مامانم به خاله متلک میگفت رو خاتمه بدم و دیگه باعث ناراحتی تو نشم نمیدونم چرا ولی اولین فکری که خورد به کلم خودکشی بود چی از این بهتر؟مرگ آسان و بدون درد.......بهترین راه خلاصی یه عاشق......(بغض کرد و یه قطره اشک ریخت روی صورتش و با حرص پاکش کرد)رفتم تو اتاقم وبه همه گفتم تا شب مزاحمم نشید کلی قرص با آب یواشکی بردم تو اتاقم اولش خیلی میترسیدم اما دیگه باید تموم میکردم این زندگی رو همه ی قرصا رو ریختم تو لیوان پر آب تا دم لبم آوردم تو ئام آشوبی بود ولی یه نفس سر کشیدم خیییلی تلخ بود مزه گند زندگی میداد یه لحظه حس کردم چشام سیاهی میره حال نداشتم (یه نگاه غمدار کرد بهم) روی زمین دراز کشیدم و مطمئن بودم کارم تمومه ولی حس خوبی داشتم راحت بودم از اینکه از تو توی اس خداحافظی کردم بی هوش بودم ولی همه چی رو میشنیدم حتی صدای داد های مامانم فریاد بابا حتی.......(سکوت معنا داری کرد)صدای.....صدای چکی که بابام بهت زد دریاااااااااااااا من همه چی رو شنیدم(با نعره گفت دریا و نشست روی صندلی شروع کرد هق هق گریه کردن دستاش صورتشو پوشونده بودن اما اشکاش حتی از لای دستش هم بیرون میومدن درک که شنیده بذار بتوپم بهش آدم شه)
ـ باریکلا که شنیدی هاشا به غیرتت که شنیدی......شنیدی که شنیدی به من چه؟ میخوای جلوت زانو بزنم و بگم ممنون که شنیدی؟تو اصلا فهمیدی چه غلطی کردی؟ د احمق جون من برا تو نمیگم که برا خودم میگم تو اگه میمیردی این قوم تاتار فکر میکردن مقصر منم.....هیچی دیگه باید نیش ها و کنایه های خاله خانوم رو تحمل میکردم هر چند دختری نیسم که ساکت باشم تا هرچی میخوان بارم کنن اگه چیزی نمیگم برای احترام و از جور چیزاست چه فایده برا من که شنیدی؟ آبروی ریختم جلوی حسام برمیگرده؟( با این حرفم سیخ شد نگام کرد میون گریه با پوسخند مسخرش گفت)
ـ همون پسر جوونه؟دوسش داری؟( قاطی کردم و با فریاد که رو به جیغ میرفت گفتم)
ـ تو این قدر خری که فرق دوست داشتن با محبت نمیفهمی نمیدونی که اون به من خیلی لطف کرد که منو تا این جا رسوند تا من نمیرم هر چی هست بهتر از فامیلامه که حاظر نشدن جواب تلفن هامو بدن تازه تو گوشم هم میزنن.....ببین پسر خوشگله من نه برای تو نه هیچ خر دیگه ای(از نوع پسر) تره هم خورد نمیکنم اینو تو گوشت فرو کن لازم باشه جلو همه میگم ازت بدم میاد تا خاله اجبارت نکنه واسه ازدواج با من میخوای عاشق باش میخوای نباش هر غلطی میخوای بکن ولی غلطی کن که مایه دردسر من نشه ........(با پوسخندی که مث خودش بود و طرف آدم رو دیوونه میکنه گفتم) چیه؟بابات نیومده؟ نمیبینمش؟ حیف میخواسم بیاد این طرفم هم بزنه میزون شه
سزشو انداخت پایین و بلند شد یه سی دی داد دستم و از در رفت بیرون وقتی داشت میرفت گفتم: هان؟چیه؟جربزه نداری بگی همه مون غلط کردیم.......؟ بدون حرف رفت بیرون خدا وکیلی از من ضایع کن تر خودم بودم تو دانشگاه چنان ضایع میکردم که کسی جیک نمیزد آدمی نبودم بزارم بهم ظلم بشه در عین حال رحم هم داشتم اما تا حالا رو نکرده بودم باید موقعیتش پیش میومد نگاهی به سی دی انداختم یعنی چی بود؟معلوم بود خامه ولی حاله های روش میگفت یه چیزی روش ریخته شده توی تشخیص سی دی ماهر بودم یاد 16 سالگیم افتادم که از بابک فن هکری رو یاد گرفتم و میرفتم تو سایتای مختلف شیطنت میکردم ولی گویا بابک فهمید دارم ازش سو استفاده میکنم رفت به بابام گفت بابا هم برای مدتی اینترنت رو قطع کرد تا من هکر بازیام از سرم افتاد نگاهی به ساعت انداختم 9 بود دو روزه دانشگاه نرفتم تازه پنج شنبه هم روشه ای وای بر من....... تو همین فکرا بودم که یهو در باز شد طنین و یلدا و حنانه و نازنین و هایده و ستاره و ثنم و سیما ریختن تو شروع کردن جیغ جیغ کردن پشت سرشون پرستار اومد گفت:
ـ مگه نمیگم وقت ملاقات تمومه؟بفرمایید بیرون( ستاره بغلم کرد و رو به پرستار گفت)
ـ خانوم جون یه دقیقه من این مردنی رو ببینم الان میام بیرون باید ببینم به چه حقی دو روز مارو سکته ناقص داده؟( پرستار نگاهی به من انداخت یعنی چی کار کنم؟)
ـ عیبی نداره خانوم پرستار منم باید برای اینا توضیح بدم دیگه شما برین ما قول میدیم ساکت باشیم
پرستار: باش ولی جون هر کی دوس دارین آروم تر
بعدش رفت و در رو بست که بچه ها ریختن رو سرم طنین یه نیشکون گرفت و گفت:
ـ میبینم بعضیا عاشق میشن(یلدا هلش داد و گفت)
ـ تازه چه کسی هم آقا بهراد( حنانه دست انداخت دور گردن دوتاشون و گفت)
ـ قلب داداش منو پس بده بیشور چه کردی باهاش؟( هایده صورتمو برگردوند سمت خودش و گفت)
ـ آخی طرفی که من کشیدم زد؟بمیرم الهی( برای تلافی کارش لوپشو محکم کشیدم که باعث شد جیغ بزنه و بگه)
ـ آی لوپمو کندی وحشی دو روز خوابیدی هار شدی؟آی( سرمو به نشونه آره تکون دادم و خندیدم آخی دلم خنک شد تا تو باشی پا رو دم من نذاری برای این که حرصش بدم گفتم)
ـ این به اون در ( اینکه یکی هم سن سال خودم یا دو سه سال بزرگتر از دستم حرص میخورد ملض داشتم دیگه خخخخخخخخخخ)
نازنین پایین تخت نشست و گفت:
ـ داداش حنانه که بلایی سرت نیورد؟( موذیانه خندید که باعث شد صدای حنانه دربیاد)
ـ درد روانی داداش مرا با این بزقاله چه کار؟؟؟؟؟؟؟( شروع کرد دنبال نازنین کردن تو اون یه ذره جا نازنین جیغ جیغ کنان میدوید مرده بودیم از خنده ثنم گفت)
ـ بچها بسه شورش نکنین حنانه تو هم ترش نکن اجی اتاقو گذاشتین رو سرتون
طنین: دریا دوست خلم این سه تا گوگولی رو معرفی نمیکنی؟
ـ چرا......این دختر خوشگله که سبزست و چشم ابرو مشکیه اسمش سیماست این خانوم نازه که چشاش زاقه و برنزست ثنم و ایشونم گل گلاب هسن و چشاشون مث ستاره هاست و صورتشون مث برفه اسمش ستارست
همه به هم دست دادن و گفتن خوشبختیم رو کردم به بچه ها گفتم: هر کدوم برا خودشون آرایشگر های ماهری هسن ... با این حرفم هایده چند تا سوال درباره رنگ مو از ستاره پرسید اونم با سر حوصله جوابشو داد
حنانه زد بهم و گفت:
ـ حالا بگو این بهراد چرا این قدر دوست داره؟ به خدا اون روزی که اومدیم عیادت حالش خیلی بد بود عین مجنون ها تورو صدا میزد چی کارش کردی با لپای گلی اومد بیرون؟چشاشم اشکی بود( نازنین و یلدا ریز خندیدن ولی من با جدیت گفتم)
ـ تو اصلا بهراد رو از کجا میشناسی؟
ـ غیرتی نشو بابا حسام دیدتش نشونی چهره ازش گرفتم ببینم این آقا خوش تیپه کیه؟دیدم به به نه بابا آدم حسابیه یقه باز باز موهای رنگ کرده خوب کسیه ها مبارکه( قلقلکش دادمو و گفتم)
ـ هان پ بگو حسام تقلب رسونده..... دیگه چیا گفته؟( سیخ شد و با حالت بامزه ای گفت)
ـ هویییییییی آقا حسام چه زودم واسه من پسر خاله میشه..... لال بمیره این داداش من حرف نمیزد که با بچه ها ریختیم رو سرش تا بالاخره لب باز کرد و مو به مو و صحنه به صحنه تعریف کرد
نازنین پرید بالای تخت کنارم نشست و گفت:
ـ بیشور تو با دوست پسر ونامزدای ما چه کردی؟آراد که به شخصه میمیره برات میترسم منو ول کنه تورو بچسبه
ـ واقعا؟
ـ بلهههههه دراد چشات این یه جفت چشم آبی چیه که تو این وسط کنار موی طلایی و صورت بور و سفید داری ؟هان؟( زدم پس کلش و گفتم)
ـ تا کور شود هر آن که نتواند دید.....در ضمن از قول من به آراد سلام مخصوص و جیگری برسون و بگو وقت بسیار است یه جا قرار میذاریم خخخخخخخخخخخخ
نازنین شروع کرد قلقلک دادنم خییییلی ناجور بدجور قلقلکی بودم از دور قلقلک میدادن ریسه میرفتم پشت سرش بقیه بچه ها هم شروع کردن هی میگفتم تورو خدا نکنید مردم بابا حرف تو گوشای کرشون نمیرفت آخر سر با اون حالتی که داشتم چشای پر از اشک از زور خنده و گونه های قرمز گفتم:
ـ نکنید بابا شاشم میره
یهو در واشد و همه متوفق شدن و برگشتن سمت در خخخخخخخخخ بابک بود بمیرم الهی صورتش قرمز شده بود رفت بیرون در رو هم بست وای ی ی حالا ما ولو شدیم از خنده از زور خنده همه افتاده بودن روی تخت یا نشسته بودن زمین حنانه با خنده گفت:
ـ کی بود این بنده خدا؟( با هن هن گفتم)
ـ داداش بهراد.....بابک
وای دوباره همه ولو شدن خودم که مرده بودم از خنده ستاره گفت:
ـ الان پیش خودش میگه دریا شاشو هم بوده ما خبر نداشتیم؟ همین یکی رو دیگه کم داشتیم
دوباره ولو شدیم وای انگار جون دوباره گرفته بودم با بچه های شاد رو دوست داشتم حس عجیبی بهم دست میداد یه جورایی جلف میشدم دلم درد گرفته بود.......
ساعت نزدیکای 9:45 بود که یه تقه ای به در خورد مامان اومد تو و بچه ها جلو پاش بلند شدن ای بابا باز تعارفاتشون شروع شد به قول دانیال دریا خارج بره بهتره مث اونا سرد و بی روح حالشم که از چاق سلامتی به میخوره اون جام از این تعارفات تیکه پاره نمیکنن این جوری دریا اذیت نمیشه والا چی چیه هی عزیزم قربونت برم فدام بشی عزیزم محبت کردی گلم لطف کردی اه این الفاظ برام تکراری شده بود بی توجه بهشون خیره شدم به قاب عکس روبه روم عکس یه ساحل و دریا بود همیشه میگم اگر خدایی نکرده ازدواج کنم بچم دختر باشه اسمشو میذارم ساحل پسرم بود آرتان یا کیاراد کلمو تکون دادم تا این افکار از ذهنم بپره چاق سلامتی های اینام تموم شده بود بچه ها ازم خداحافظی کردن و رفتن مامان اومد جلو بی توجه بهش با انگشتام بازی کردم گونمو ناز کرد رفتم عقب مامان با یه خنده ای که یعنی چیزی نشده گفت:
ـ دریام چه طوره؟( با اخم گفتم)
ـ خوبم( شاید به نظر شما مسخره بیاد که من این قدر برای این کار ناراحت شدم اما من آدم مغروری بودم تحمل نداشتم کسی بهم کوچکترین توهینی بکنه نمیخواسم کسی بغضمو ببینه دلم نمیخواس ضعف نشون بدم)
ـ چته دختر؟
ـ چمه؟هیچی.....مریضم الکی ناراحتم.....میخواین دست تونو ماچ کنم؟
ـ خیل خب چه دل پری هم داره
نتونسم جواب بدم چون در باز شد و بابا ودکتر که یه پیر مرد 70 ساله بود وارد شدن دکتر با صدایی که خنده توش موج میزد گفت:
ـ چه طوری تو دختر؟ معشوقتو نیمه جون کردی( شروع کرد به چک کردن یه سری چیزا از بچگی عاشق دکتری بودم مخصوصا ژنتیک اما مامان نذاشت میخواسم حد عقل برم هنرستان طراحی کامپیوتر بخونم بابا نذاشت گفت جای خرابا اون جاس ای بابا خراب چیه؟ خراب تر از منم مگه هس؟ تو لجن فرو رفتم یه خط مخصوص اذیت کردن پسرا دارم که همش خاموشه اون شماره رو تو چت میدم بیچاره ها چه میکشن آه خدا من تنهام ....... توپیدم به خودم: هی دختر ساکت شو تو کجات تنهاس مغرور باش با غرور کسی تنها نیس) خدا روشکر چیزیت نیس ولی انگار آسم داری برای همینم یه اسپری آسم نوشتم از این به بعد هر جا احساس نفس تنگی کردی ازش استفاده کن یه سری دارو نوشتم که باید استفاده کنید تا ساعت 12 هم مهمون ما هستین تا سرمتون تموم بشه
دکتر که رفت بابا هم به دنبالش راه افتاد مامان رو به من گفت:
ـ پس منم با بابات برم خونه مانتو اینا برات بیارم
بدون حرف سرمو تکون دادم مامان هم رفت آخ خدا من چرا حس خاصی ندارم؟ چرا از اینکه الان هسم ابراز خوشحالی نمیکنم؟ چرا من بهراد رو نمیخوام؟ چرا عین یه سنگ بی روحم؟ چرا عین زمستون سردم؟ توی همین فکرا بودم در باز شد ای بابا اینام نوبتی میانو میرن خووو یهویی همه با هم بیاین بابک بود اومد تو منم بدون حرف سرمو برگردوندم سمت پنجره مدتی گذشت نه من چیزی میگفتم نه اون تکیه داده بود به دیوار و زل زده بود به من بالاخره دهن باز کرد و گفت:
ـ خوبی؟
ـ هیسسسس هیچی نگو حالا نوبت توئه که خفه شی میفهمی که...؟
ـ خب ببخشید
ـ چه عجب جناب عالی عین برادرتون نیستین
ـ دریا اونو ولش کن اصلا حال خوبی نداره ..... بعد از اینکه تورفتی همه ما ریختیم سر بابام و بهش گفتیم چرا باهات این کارو کرده؟ خودشم تازه فهمید چی کار کرده همه ما اون موقع شوکه بودیم ساعت نزدیکای 5 بود درست یادم نیس ولی اون شب قرار بود منو و ساناز پیش بهراد بمونیم که موبایلم زنگ خورد با دیدن اسم تو یه حالی شدم راستش حوصله تو رو نداشتم برای همین جواب ندادم ولی وقتی دیدم پی در پی زنگ میزنی گفتم شاید اتفاقی برات افتاده زنگ زدم اما اشغال بودی اومدم دوباره زنگ بزنم که پرستارا ریختن سی سی یو همون جایی که بهراد بود گویا به هوش اومده بود اما دیدم نه پرستارا هراسونن ضربانش کند شده بود پایین تر از حد نورمال بود 10 بار بهش شک دادن ساناز جیغ میکشید ولی نمیشد براش کاری کرد ساناز فریاد کشید بهراد تورو جون دریا زنده بمون( بیشولا چه از جون منم مایه گذاشتن خخخخخ) باور نمیکنی اما به حالت عادی برگشت خیالم که راحت شد رفتم روی نیمکت نشستم و به یه خواب فرو رتم خیلی نگذشته بود که حس کردم یکی داره تکونم میده یه پسرجوون که پشت هم تکرار میکرد: دریا.... حالش بده..... بجنب....... بیمارستان میلاد تونستم هوشیار شم فهمیدم یه بلایی سرت اومده به ساناز گفتم بره خونمون و قضیه رو به خاله اینا بگم آخه مامانت برا آروم کردن مامانم خونمون موند به هر بدبختی بود باباتو پیدا کردم تا فهمید چی شده خودشو بهت رسوند خدا میدونه حال مامانت چی بود حالا یه پامون پیش بهراد بود یه پامون پیش تو ساعت 7 بود من پیش بهراد موندم که به هوش اومد ساعت 9 مرخص شد اما کسی نبود استقبال بیاد فقط من بودم رفته بودم براش آبمیوه بگیرم موبایلم اینا پیشش بود گویا ساناز زنگ زد و همه چیز رو لو داد خدا میدونه بهراد چه حالی بود چنان کوبوند به در ماشین که قر شد اومدیم سمت تو اما بهراد چی دید؟ یه دریا ی بیحال و نا توون یه دختر آروم و ساکت بهراد سر جاش وایساد شروع کرد زجه زدن طوری گریه میکرد اشک ما هم درومده بود آخه دکتر گفته بود ضربان قلبت با فشارت اوضاع خوبی نداره هر آن ممکنه وارد دنیای دیگه ای بشی تو عمرم این قدر تو بیمارستان نمونده بودم بهراد ثانیه به ثانیه مجنونی میکرد ما پرستارا هم برای اینکه آرومش کنن یه آرامبخش و خواب آور بهش دادن همین جا بستریش کردیم نه غذا میخورد اصلا تو این دو روز حالت عادی نداشت تا اینکه تو به هوش اومدی........ دریا
ـ هوم؟
ـ ما رو ببخش
ـ اوووو بسه بابا حالا انگار چه کردن خخخخ
ـ آخه.....
ـ آخه نداره برو من خوابمه
ـ بچه پرو این همه خوابیدی بس نیس؟
ـ نوچچچچچ( گونمو با مهر بوسید و گفت)
ـ آبجی کوچولوی من بخواب عزیزم
پایان قسمت سوم
ادامه دارد.....