پست4
تو خوشبختی و آرومی ..... چه شیرینه دنیای کسی که عاشقش هسی
با تکونای یکی از خواب بیدار شدم یه چشممو باز کردم گیلدا بود دختر ماهد با لحن بچگونه ای گفت:
ـ خاله دلیا پوچو دیده چه قده میخوابی؟ بترکی هی میخوام صدات کنم مامانم نمیذاره
پشت سرش هم زنش مهلا وایساده بود و ریز ریز به من میخندید با تعجب گفتم:
ـ کوفت به چی میخندی؟
ـ به اینکه کارت به کجا کشیده که این وروجک بهت میگه بترکی
اومدم بلند شم دیدم کمرم خشک شده نگاهی به ساعت انداختم 12 بود چشام چهار تا شد گیلدا با همون لحن گفت:
ـ تعجب نداله که خاله خووو ولت میکلدیم تا شب خواب بودی
وایی دلم ضعف میرفت برای گیلدا عاشق بچه های شر و شیطون بودم چون خودمم تو بچگی کم مامان اینا رو اذیت نکردم اووووو این قدر سر به سر دانیال میذاشتم تا اشکش درمیومد آخی عجب زمانایی بود..... یه کش و قوسی به بدنم دادم که صدایی گفت:
ـ اوه چه کشی هم میده به خودش
چشامو باز کردم اااااا حسام بود با لحن خنده داری ادامه داد:
ـ قصد جدایی از تخت رو نداری؟
بعد با یه چشمک رفت بیرون گیلدا از زیر چادر مهلا اومد بیرون و گفت:
ـ آخیش لفت ملدم از خجالت
بگردم گیلدا خیلی خجالتی بود دل آدم براش ضعف میرفت بعد با مشت زد به دستم و گفت:
ـ د جون بکن خاله دلیا دیر شد
شروع کردم قلقلکش دادن و گفتم:
ـ فسقلی به من میگی جون بکن؟ حالا نشونت میدم
صدای خندش توی اتاق موج میزد بچم مث من قلقکی بود خیلی هم خوشگل بود موهای عسلی مث خالش مریم چشای مشکی مث مهلا سفید و هلو مانند مث ماهد یهو مهلا بچه رو کشید سمت خودش و گفت:
ـ نکن گوشت تن بچم آب شد
ـ اوه اوه بچم خخخخخخخ خسیس
نتونست جواب بده چون مامان در رو باز کرد و اومد تو گفت:
ـ مهلا جون خاله تو اومدی دریا رو از تخت جدا کنی خودتم چسبیدی بهش؟
مهلا با تک خنده ای گفت:
ـ نه به خدا خاله جون از بس این بچه شما خواب آلوئه از تخت کنده نمیشه
زدم بهش و گفتم:
ـ وااااا مگه میخوای کنه جدا کنی که کنده نمیشم؟
مامان: خب دخترا بسه دیگه دیر شد ( نایلونی رو جلوم گرفت) بیا دریا اینم لباسات منو مهلا میریم بیرون تو بپوش زود بیا
ـ باش ممنون
مامان اینا که رفتن بیرون سرم رو از دستم کشیدم بیرون خیلی درد گرفت دور تا دورش قرمز شده بود پوست خیلی حساسی داشتم بهم میگفتن پخ سرخ میشدم خلاصه ننری بودم برا خودم با یه جست از تخت پریدم پایین لباسامو تنم کردم نگاهی به موبایلم انداختم یه اس داشتم از طرف بهراد:
ـ سلام ..... با من میای؟
ـ تا ببینم ....
وسایلمو برداشتم و اومدم بیرون خاله جلو اومد و گفت:
ـ دریا خاله منو ببخش
ـ نه بابا این چه حرفیه؟
عباس آقا: دریا منم ببخش نباید.....
ـ نه عباس آقا مهم نیس
اومد جلو و پدرانه پیشونیم رو بوسید یهو یه صدایی گفت:
ـ بابا مارو هم تحویلی بگیر
برگشتم عمه جیران بود با مهران شوهرش و پسرش اردلان که هم سنه بهراده که با عمو یاسر و زنش اعظم و دخترش نونا اومده بودن خلاصه سلام و علیکی هم به اونا کردم...... رفتم سوار ماشین پاپا بشم که گفت:
ـ جناب عالی میتونی رانندگی کنی؟
ـ چرا که نه بابایی
سوئیچ رو انداخت تو هوا منم قاپیدم ماشینم جلوتر پارک شده بود با شوق سوارش شدم بهراد اومد سمت ماشین و زد به شیشه........ شیشه رو دادم پایین و گفتم:
ـ بپر بالا پسر دیر شده خخخخخخ
در رو باز کرد و گلی به سمتم گرفت ازش تشکر کردم و گفتم:
ـ لطفا بذارش عقب
بدون حرف این کارو کرد و اومد نشست جلو نمیدونم چرا ولی خواستم جلو خاله تحویلش بگیرم که ضایه نشه بابا به موازات ماشینم وایساد و گفت:
ـ میریم نهار دربند دنبالم بیا
ـ اوکی
ولی چه دنبال رفتنی؟ لایی میکشیدم و از بابا و ماشین ماهد و عباس آقا و عمه جیران و عمو یاسرجلو میزدم ماشین آقا مهران دست اردلان بود اونم شر... سقف ماشینو باز کرده بود و آهنگو زیاد کرده بود انداختم تو طونل شیشه رو دادم پایین و شروع کردم جیغ کشیدن پیش خودم گفتم: چه طوره منم سقف ماشینو باز کنم؟ آخه سیستم ماشینم طوری بود که سقفش هم باز میشد بابا از 17 سالگیم ماشینو سفارش داد آخه یارو گفت ماشینی که شما میخواین طراحیش طول میکشه ماشینم اسپرت بود یه اسپرت چشم گیر سقف ماشینو باز کردم پامو تا ته رو گاز فشار دادم نونا جیغ زد :
ـ دختره ه ه ه...... حالا خوبه حالش هم بد بوده خخخخخخخ
بهراد با حیرت گفت:
ـ نکوشیمون ول کن نیسی؟
ـ هان؟ ترسیدی؟
ـ نه ولی دیوونه همین کاراتم
اهمیتی به حرفش ندادم چیزی نگفتم تا خودش دهنشو جمع کنه اما ادامه داد:
ـ خوش به حال شوهرت هر کی تورو داشته باشه دنیا براش بهشته..... ما که سعادت نداشتیم
بازم جواب ندادم پامو هر چی رو گاز فشار میدادم تموم نمیشد ماشینم داشت پرواز میکرد صدای اگزوز ماشینم کل شهر رو برداشته بود وای ی ی میمردم برای صداش
****************
ساعت نزدیکای 8 شب بود رسیدیم خونه وای چه حالی داد خدا وکیلی یه راست رفتم سمت اتاقم که:
مامان: دریا واسه ساعت 10 بیا برای شام
ـ اوففففف مامی این قدر خوردم دیگه جا ندارم
ـ باش پس قهوه میذارم بیا پایین بخور
ـ اوکی لباسامو عوض کنم الان میام
روی تخت ولو شدم آخی بالاخره رابطه شکر آب بین منو مامانم درست شد راست میگن هیجا خونه آدم نمیشه دلم برا خونمون تنگ شده بود آه رفتم جلو آیینه.... یا حسین این کی بود؟ زیر چشام گود رفته بود موهام پریشون بود یه لحظه فکر کردم دارم سوپور محله رو میبینم وااا؟ بهراد چه جوری میگه دیوونمه؟ خوبه بدبخت فرار نکرده از فکر خودم خندم گرفت رفتم حموم تا 9:30 تو حموم بودم خیلی چسبید جای شما خالی یه بلوز توسی با ساق ستش تنم کردم موهای خیسمو ژل زدم پریدن بالا خخخخخ عین موش شده بودم کرم نرم کننده هم زدم خب فقط یه عطر کم دارم با عطرم دوش گرفتم به سمت پایین سرازیر شدم پاپا روی کاناپه لم داده بود و داشت با تلفن حرف میزد از حرفاش فهمیدم مخاطبش آقای کرمانی هس معاون کارخونه داشت قانعش میکرد رفتم تو آشپزخونه مامان تو خودش بود داشت قهوه میریخت گونشو بوسیدم و گفتم:
ـ مامی خودم چه طوره؟
ـ تا وقتی دریامو میبینم عالیم .... دریا
ـ جونم؟
ـ بیا این سینی قهوه رو ببر
ـ نشد دیگه میخواستین یه چیز دیگه ای بگین
ـ آره خب اما .....
ـ اما چی؟
ـ میترسم ناراحت بشی
ـ نه من غلط بکنم ناراحت بشم بگین
ـ خاله ات اینا دوباره میخوان بیان خواستگاری
ـ چی؟
ـ آره بهراد ازم خواست قبول کنم
ـ شما چی گفتی؟
ـ گفتم باید با دریا حرف بزنم
ـ خب؟
ـ هیچی خالت خواست باهات حرف بزنم تا قبول کنی
ـ من با اینکه خواستگاری بیان مشکلی ندارم اما جواب من همون نه هست فقط اونا شخصیتشون خورد میشه مامان
ـ تو چرا یه دلیل درست نمیاری تا منم نه تورو قبول کنم؟
ـ دلیل من اینکه بهراد صد تا دوست دختر داره..... مامان شما که چادر سرت میکنی دیگه چرا؟
ـ تو از کجا میدونی؟
ـ من؟ خب هر دفعه تو خیابون با دخترای مختلف دیدمش
ـ دریا مادر شاید داری اشتباه میکنی
ـ یعنی من دروغ میگم؟
ـ من کی هم چین چیزی گفتم؟ اما خب به هر حال پسر خالته
ـ خب باشه نباید به خاطر حفظ رابطه فامیلی زندگیمو به خطر بندازم
ـ ازدواج با بهراد خطره؟
باز صدای مامان داشت بالا میرفت منم تحمل صدای بلند رو نداشتم اما نباید دوباره شروع میکردم برای همین مامان رو به ارامش دعوت کردم
ـ الهی قربون مامی خودم برم...... شما به من اجازه بده حرف بزنم اگه قبول نکردی بزن تو سرم قبول؟
ـ ..........
ـ قبول؟
ـ باشه قبول
ـ مامان جونم من برام ازدواج خیلی زوده بعدم من از پسرا متنفرم اما اگر روزی قرار باشه ازدواج کنم حاضرم بی پول باشه زشت باشه اما دختر باز نباشه حاضرم باهاش تو یه کلبه زندگی کنم اما اعصاب آروم داشته باشم زندگی راحتی داشته باشیم حاضرم بار زندگی رو به دوش بکشم اما شوهرم هیز نباشه شما از اینکه بهراد هر دفعه کنار یه دختر باشه و دل و قلوه بده حالتون بد نمیشه؟ خب به منم حق بدین میدونم الان توی ذهنتون کلی سوال هست از اینکه دریا که خودش مانتویی هس پس چرا با بهراد مشکل داره و خیلی سوالا ی دیگه اما به من اجازه بدین خودم تو زندگیم تصمیم بگیرم بذارین خودم راهو پیدا کنم اما هر وقت ازتون کمک خواستم بهم کمک کنید تنهام نذارین نمیگم منو به امان خدا ول کنید اما همش هم نگید چی کار بکنم یا نکنم من هیچ وقت نخواستم به شما یا پاپا بی احترامی کنم اگر هم میدید اون حرفارو میزدم خب جوونم و میخواستم کم نیارم ...... میدونید غد و لجوج هم هسم پس شما به بزرگیه خودتون ببخشید
اینارو میگفتم و مامی ساکت بود دهنش باز مونده بود شاید باور نمیکرد این من باشم یا شایدم باور نمیکرد اینا حرفای من باشه حتما همیشه پیش خودش میگفته دریا بچس و عقلش نمیرسه پس اگه بچم چرا میخواست ازدواج کنم؟ ای خداااااا....... خدا میدونه چی به من مغرور گذشت تا این حرفا رو زدم مخصوصا که گفتم ببخشید اه کاش نگفته بودماااا....................
مامان بغلم کرد و زیر گوشم گفت:
ـ الهی قربون دختر عاقلم برم تو هم چین رویی هم داشتی و رو نمیکردی؟
ـ شما ما رو باور ندارین حاج خانوم
ـ اختیار دارین الهی حاج خانوم فداتون شه
ـ ااااااا مامی........ خدا نکنه
ـ دریا تازه دارم میفهمم که تربیت منو بابات غلط هم نبوده بابات علاوه بر اینکه لوست کرده عاقلتم کرده
ـ ااااا مامی من لوسم؟
ـ دختر این قدر نگو مامی یا پاپا اینا رو دخترای لوس میگن
ـ من گاهی اوقات میگم
ـ سعی کن نگی
ـ اوکی
ـ این قدر هم اوکی اوکی نگو مردم فکر میکنن ندید بدید هسی باشه رو ازت گرفتن؟
ـ نوچچچ
ـ خب دختره لوس بیا سینی قهوه رو ببر تا منم بیام
ـ اوکی خخخخخخخ
ـ هر کاریت کنم غدی
سینی رو بردم و 4 تا پله رو رفتم پایین تا رسیدم به پذیرایی سینی رو گذاشتم جلو پاپا و رو کاناپه رو به روش لم دادم مامان هم اومد و تی وی رو روشن کرد نشست کنارم بابا گوشی رو قطع کرد و با حرص پرت کرد رو کاناپه و گفت:
ـ مرتیکه الدنگ
ـ بابایی چی شده؟
ـ صد دفعه به این رزاقی گفتم کرمانی به درد معاونت نمیخوره تو گوشش نمیره هی چرندیات تحویل من میده میگه کرمانی امانت داره کار کشته اس آره ارواح عمش امانت داریش بخوره فرق سر من 20 درصد سود کارخونه رو آورده پایین ( فنجون قهوه رو برداشتم و دادم دست پاپا و گفتم)
ـ خدا نکنه بخوره فرق سرشما بخوره فرق سر رزاقی که گوش نمیده....... حالا پاپا ی خودم ناراحت نباشه دریا نمیتونه ناراحتی باباشو ببینه
مامان: اوه چه لاوی هم برا هم میترکونن
**********
ساعت نزدیکای 12 بود یه شب به خیر گفتم و رفتم تو اتاقم فردا باید برم کلاس وگرنه این ترم فرط هفته ی دیگه امتحانامون شروع میشه میخوام ممتاز بشم تا بورسیه رو مال خودم کنم هیچ کس نمیدونست برای بورسیه کجا میبرنن اما مدیر دانشگاه آقای فرحزادی میگفت حداکثر دو نفر برای بورسیه میبرنن منم میخوام یکی از اون دونفر باشم یاد سی دی که بهراد داد افتادم گذاشتم تو دی وی دی یه آهنگ بود ازون غمگین ها که من ازشون بدم میاد یه فایل هم درست کرده بود که تو ش نوشته بود ((دریا ی من ..... عشقم..... میدونم...... تو از من بدت میاد اما میخواسم عشقم حرفای دل منو بشنوه..... آره این آهنگ حرفای دل منو میزنه)) خواننده شروع کرد خوندن:
تنها منم همه درد تنم/ یادگاریه تو چشم خیس و ترم
هی لالا لی (2)
واسه اینکه دار منی / که اینقدر تورو دوست دارم برو
نذار گریه هامو ببینی عزیز/ یه کاری نکن کم بیارم برو
زمین و زمان بسته ی عشق توست/ میخوام از زمین و زمان کم بشم
تو حتی نگاهم نکردی چرا؟/ یه کاری نکردی که شرمنده شم
یه چیزی تو چشمای خیس تو بود/ که خیلی نمیشد تماشاش کرد
تو رو میکشیدم که یادم نری/ من شاعرو عشق نقاش کرد
تنها منم همه درد تنم/ یادگاریه تو چشم خیس و ترم
هی لالا لی لی لی لالا لی
خدا حافظی میکنی با کسی/که از تو یه دنیا محبت گرفت
خدا حافظی درد سنگینیه/ الهی بمیرم که گریت گرفت
(شهرام شکوهی آهنگ برو)
آه خدا یا اینو شفا بده یا منو از دست این خلاص کن اه خدایا من از این آهنگا بدم ایییی چراغا رو خاموش کردم ولو شدم رو تخت از خستگی خوابم برد.......
***************
صدای سلنا کرم کرده بود از روی میز برداشتمش قطعش کردم دوباره و دورباره زنگ خورد هی قطع کردم اما انگار فایده نداشت بار چهارم برداشتم و گفتم:
ـ تو رو ح بابات هر کی هسی( صدای جیغ یلدا بلند شد)
ـ ای درد حناق لاجونی کفاثت بیشول نفهم گوه خر گوساله
ـ شتر گاو پلنگ خخخخخخ
ـ درد ملض نخند احمق اگه برنمیداشتی میومدم دم خونتون این قدر کولی بای درمیوردم تا آبروت بره
ـ تو غلط کردی....... میدونی ساعت چنده؟
ـ جلبک ساعت 8
ـ مرض ساعت 8 صبح زنگ زدی چن منه؟
ـ گلابی ساعت 9 کلاس داریما انگار خواب دو روزه حسابی بهت چسبیده؟( سیخ رو تخت نشستم)
ـ وای یادم نبود
ـ درد
ـ کوفت بذار الانه میام
ـ منو طنین داریم میریم دانشگاه تو هم حاضر شو بیا
ـ اوکی
گوشی رو قطع کردم انداختم رو تخت بدو بدو رفتم دست و صورتمو شستم غرغر کنان گفتم:
ـ خیر سرم میخوام بورسیه رو هم به من بدم عمرا تو آدم بشو نیسی ببین تازه واسه من خوابم میمونه دختره گوززز.......
یهو صدایی گفت:
ـ دختر گلم میخوای تو فوش دادن به خودت کمکت کنم؟
ترسیدم داشتم صورتمو تو دستشویی میشستم برگشتم پاپا بود آب از صورتم میچکید احتمالا الان شبیه خون آشام ها شدم بابا در نره خیلیه خخخخخخخ
ـ وایی بابایی منو ترسوندی
ـ ببخشید..... میخواسم بیدارت کنم گفتم بیشتر استاحت کنی
ـ مامی کوش؟
ـ داره میز صبحانه رو میچینه
ـ ولی پاپا کاش بیدارم کرده بودین تا عجله نکنم ...... با اجازه من برم
دویدم تو اتاقم بابا شروع کرد خندیدن به من براش دختر بی نظم جالب بود اومد تو اتاق منم یه مانتو سبز لجنی و با شلوار و شال ستش رو برداشتم بردم تو اتاق پرو شروع کردم به تن کردن بابا گفت:
ـ دریا همیشه عاشق دختر بی نظم بودم میدونی چرا؟( با هل گفتم)
ـ نه( بابا قاه قاه زنان گفت)
ـ چون خودمم بی نظم بودم ( شالمو درست کردم و از اتاقک پرو زدم بیرون و گفتم)
ـ واقعا؟
ـ آره مامان بزرگ خدا بیامرزت همیشه میگفت من زبونم مو دروورد ولی سهیل دست از غدی و بی نظمی برنداشت( تند تند کتابامو گذاشتم تو کوله سفیدم و موبایلمو انداختم توش عطرمو هم برداشتم و همین طور که لاک لجنی میزدم گفتم)
ـ خودمونیم ها بابایی شما هم شری بودی برای خودت
ـ آره وروجک شیطون تو هم به خودم رفتی یادمه یه بار دست یاسر رو زدم شیکوندم
ـ نه بابا؟
ـ بله..... براش هم تنبیه شدم...... سه روز کامل دوچرخه نداشتم
ـ خب این که چیزی نیس
ـ مثل این میمونه که من سوئیچ پورشه رو ازت بگیرم
ـ وای نه( بابا خنده زنان گفت)
ـ البته من که همچین کاری رو نمیکنم ...... بشکنه دستی که سمت سوئیچ ماشین تو بره
ـ خدا نکنه..... خب من کارام تمومه بریم
ـ ای وای وروجک باز تو منو به حرف گرفتی یادم رفت میخواستم به مامانت کمک کنم
ـ خخخخخ خب خودتون شروع کردین..... الانم به مامی میگم گرم صحبت با من بودید و اونو یادتون رفت
ـ دریاااااا ( پاپا بدو بدو دنبالم میکرد منم کوله امو برداشتم و سمت پایین سرازیر شدم و جیغ جیغ کنان گفتم)
ـ مامان کمک..... مامی بابا میخواد منو بگیره....... کمکککک
ـ وروجک مگه نگیرمت( پشت کاناپه وایسادم و گفتم)
ـ چی میشه بگیرین؟
ـ یه لقمه چپت میکنم( جیغ زدم و رفتم تو آشپزخونه و پشت مامان قایم شدم مامان در حالی که داشت لیوان شیر میریخت گفت)
ـ بسه بابا خونه رو گذاشتین رو سرتون دو تا آدم گنده زشته آقا سهیل شما خجالت بکش
ـ مامی خووووو پاپا میخواست منو یه لقمه چپ کنه
ـ نمیتونه ده بار تا حالا به من گفته( گونه هام رنگ گرفت بابا هم خنده موذیانه ای کرد مامان هم بی خیال آش سینی شیر رو برد و گذاشت رو میز)
بابا: به به خانوم خونه چه کرده دستت درد نکنه
ـ خوبه خوبه بخورین چایی ها یخ زد
بابا: خب من برم دیگه
مامان: کجا؟
بابا: وضع کارخونه اصلا خوب نیست
ـ نمیشه از پدربزرگ کمک گرفت بابا؟
بابا: نه دخترم نمیشه فعلا خدا حافظ( بابا کتشو و با کیفش برداشت با سانتافه اش رفت سمت کارخونه)
مامان: باباتم عین خودت مغروره حاضره تو زندان بره اما از کسی کمک نگیره
ـ چی شد پاپا میونش با پدربزرگ بد شد؟
ـ به خاطر عموت ابراهیم مگه ندیدی دیروز بیمارستان نیومده بود؟
ـ سر قضیه سیامک؟
ـ آره
ـ هنوزم دلخوره؟
ـ کی؟
ـ عمواینا با پدربزرگ ..... هنوزم از دست من دلخورن؟
ـ از دست تو که نه ولی بابات چرا...... میگن سهیل میتونست دریا رو راضی کنه تا با سیامک ازدواج کنه ولی این کارو نکرد
ـ پس عمه جیران و عمویاسر اینا چرا اومدن؟
ـ اونا تو و باباتو میشناسن میدونن تو بگی نه یعنی نه و هیچ جوره راضی نمیشی راستش خودمم راضی نبودم تو با سیامک ازدواج کنی نمیخواستم مادرشوهرت کسی مث سارینا و خواهرشوهرت کسی مث ناری باشه اونا شراب خورن و خیلی اوپن ماینز و من اینو قبول ندارم میدونم تو هم از پسر لشی مث سیامک بیزاری
ـ آره
من که تازه یادم افتاده بود فقط نیم ساعت دیگه وقت دارم بلند شدم و کوله امو انداختم و گفتم
ـ مرسی مامان من فقط آب پرتقال میخورم دیرمه
ـ ضعف نکنی مادر؟
ـ نه ممنون
لیوان آب پرتقال رو یه نفس سر کشیدم و با یه خداحافظی سریع سوار ماشین شدم و یه کله رفتم سمت دانشگاه ......
****************
اه لعنتی بازم چراغ قرمز .... عینکمو زدم و با ثانیه شمار میشمردم: 13....12....11.....10.....9...
ـ خانومی کجا میری؟
برگشتم سمت صدا یه پسر 27ـ28 ساله با یه پراید ایی عین میمون بود برای همینم گفتم:
ـ شینیم بینیم باو سیرابی
5.....4.....3......2.....1..... پامو رو گاز فشار دادم و شصت تیر رفتم ته خیابون که میخورد به دانشگاه رفتم تو پارکینگ سوار آسانسور شدم دوباره لرز وجودمو گرفت من از آسانسور خوف داشتم بچه که بودم دوستم توی آسانسور سقوط کرد و مرد به همین راحتی ناخودآگاه میله های آسانسور رو سفت گرفتم باز خوبه کسی تو آسانسور نبود هر وقت میخواسم سوار شم این قدر صبر میکردم تا خالی شه و فقط من بمونم تا بتونم ترسمو بروز بدم بالاخره رسید طبقه 3 آه خدایا مرسی من هنوز سالمم از آسانسور پریدم بیرون رفتم سمت کلاس ب اوفففففف بچه ها تو هم میلودیدند یلدا اینا نشسته بودند اون بالا یعنی عقب ترین جا کیفمو پرت کردم سمتش و گفتم:
ـ هوششش بزقاله بگیرش(یلدا با ترس کیف رو تو هوا گرفت و گفت)
ـ اوهوک گوساله چه طرز سلام کردنه؟
ـ فور اگزمپل که سلام که چه؟( طنین بلند شد اومد سمتم و گفت)
ـ اینکه سلام واجبه جوابش مستحب
حنانه: خاک عالم تو اون سرت کنن بیشول بلد نیسی حدیث بگی چرا زر زر میکنی؟
طنین: وا مگه غلط بود؟
من: نه عزیزم خیلی هم درست بود منتها یادت باشه بعد از کلاسا باید شروع کنی به نوشتن کتاب حدیث جدید اونم به دلخواه خودت
یلدا: ملض این جلبک رو ولش کنید بیاین بالا ببینین چه جایی نشستم
حنانه: درد بی جنبه ی نشیمن گاه ندیده
هایده: بسه بابا سرم رفت چه قدر شما 4 تا حرف میزنین؟
من: حسود هرگز نیاسود ایششششششش
علی: بابا سر ما پسرا هم رفت
من: گوش نکنید خووو فوضولا
هایده: واااااا؟
من: والا گلم( رفتم سمت یلدا و کنارش نشستم همه پسرا داشتن به ما نگاه میکردن هایده خیلی پروئه باید زمین بخوره تا آدم شه)
محمد: دریا تو هنوز اون اخلاق گندتو داری؟
ـ پ ن پ اخلاق گوه تو خوبه که دم به دقیقه کنار یه دختری( اومد بلند شه و خیز بگیره سمتم که علی دستش رو گرفت منم گفتم) علی دستشو ول کن ببینم میخواد چه غلطی بکنه د بیچاره یه مو از سر من کم شه بابام پدرتو درمیاره( دوباره اومد بلند شه که آریا گفت)
ـ محمد بسه ...... دریا خانوم شما هم مراعات کنید
من: لطفا بقیه دخالت نکنن منم مراعات نمیکنم از قدیم گفتن بزرگتر باید کوتاه بیاد( حنانه اینا خندیدن چون من غیر مستقیم دست گذاشتم رو سن محمد و گفتم که از همه بزرگتره حرصش درومده بود و نفس نفس میزد که در ادامه گفتم) علی داداش ولش کن بذار ببینم میخواد چی کار کنه؟
نازنین: ای بابا بسه بچه هااااا( وسام اومد تو ی کلاس و رفت نشست جلو طوری که پشتش به همه بود و خیلی ریلکس گفت)
ـ محمد دادا آدم با ریز تر از خودش که نمیپره
من : باشه بابا شما پیر پاتالا خوبین که صبح اول صبحی با لباس ورزشی میرین پارک و ورزش میکنید که مبادا استوخوناتون مثل عقلاتون خشک شه ( اوه عجب جوابی دادم اوففف پشت گردن وسام قرمز شد آخیش دلم خنک شد)
وارنا آوانسیان که یه گوشه نشسته بود و داشت جزوه هاشو چک میکرد گفت:
ـ حدعقل ما داریم یه تلاشی میکنیم شما چی؟ هر روز میخواین بیاین دانشگاه انگار دارین میاین عروسی هم چین آرایش میکنید که واه واه آدم رغبت نمیکنه بهتون نگاه کنه
اومدم جوابشو بدم که استاد اومد تو و نشد که جواب بدم همه پسرا زدن زیر خنده آخ این دیگه کی بود؟ یه پسر مسیحی خوشگل که به هیچ دختری اهمیت نمیداد عین خودم بود چشای آبی موهای طلایی بچه ها میگفتن اصالتا فرانسوی هس هیکل روی فرمی هم داشت اعصابم خورد شده بود باید جوابشو میدادم اه بعد کلاس چنان بزنمش زمین که نفهمه از کجا خورده پسره بی دین بدبخت توپیدم به خودم: مثلا خودت خیلی دین داری این شکلی میای کوچه؟ جلو مردای فامیل شال سرت نمیکنی؟ تا آخر کلاس با پام ضرب میزدم یلدا با نگرانی نگاهم میکرد میدونست بعد کلاس چیز خوبی در انتظار وارنا نیست به هر جون کندنی بود کلاس ساعت 12 تموم شد استاد که بیرون رفت با صدای رسا و بلند گفتم:
ـ طنین اجی یه چیزی رو میدونی؟
ـ نه چی؟
ـ اینکه آدم لخت بیاد بیرون اما مسلمون باشه و دینش مسیحی نباشه؟( همه دخترا زدن زیر خنده پسرا با ترس به وارنا نگاه میکردن وارنا دستاشو مشت کرده بود و سرشو انداخته بود زیر با یه لبخند ژکوند بلند شدم وسایلمو جمع کردم و ادامه دادم) تازه حالا این که خوبه به نظر من آدم گوساله باشه اما تو ایران به دنیا اومده باشه( دوباره دخترا خندیدن غیر مستقیم توهین کردم به وارنا که فرانسه به دنیا اومده بود رفتم سمت در خروجی و گفتم ) بابای دخترا فردا میبینمتون (محمد خیلی آروم گفت)
ـ بری دیگه برنگردی ( اما من شنیدم و گفتم)
ـ محمد جان زیاد زور نزن من میام انشالله تو نیای همه راحت شیم از دستت
طنین: دریا واسا منم بیام
یلدا: آره منم میام
طنین و یلدا دنبالم راه افتادن از کلاس که بیرون اومدیم مرده بودیم از خنده آخیش دلم خنک شد یلدا: دختر تو این زبون رو از کجا آوردی؟
ـ خدا داده خخخخخخ
طنین: ایول خوب حالشو گرفتی همش میگفتم یعنی دریا میخواد چه جوری جوابشو بده؟ پسره مبتذل....... مسیحی...... نجس ( وقتی گفت نجس زیاد احساس خوبی نداشتم خدایی همه ی مسیحی ها که نجس نیستن برای همین گفتم)
ـ همه چیز هس طنین اما نگو نجس شاید تهمت باشه
یلدا: ول کنید این حرفای مسخره رو مهم اینکه پوزش به خاک مالیده شد( طنین با حالت خبر نگاری دستشو جلوی دهنم مشت کرد که مثلا میکروفون دستشه و گفت)
ـ مادمازل چه حسی دارین؟
ـ حس عالی...... حس آزادی....... حس .......حس....... حس........( همین جوری که میگفتم حس چشامو بسته بودم و هی دستامو بالا میبردم که یلدا زد پس کلم و گفت)
ـ درد و حس دختره ریب زن قرص حس خوردی هی حس حس میکنی؟ بیاین بریم روده کوچیکه بزرگه رو خورد
من: مطمئنی تو اونا رو نخوردی؟
ـ ملض بیاین بریم
ـ اوکی شما ها دم در دانشگاه وایسین تا من ماشینو از پارکینگ دربیارم
طنین: باشه ما رفتیم
ماشین رو از پارکینگ بیرون آوردم و این دو تا فسقل رو سوار کردم با یه لبخند گفتم:
ـ خب دخترا کجا بریم؟
طنین: خودت یه جا ببرمون
ـ بادیگارد
یلدا: اومممم ایول خوبه..... اوکی پیش به سوی بادیگارد هووووو
جلوی در رستوران پشت یه آوودی مشکی پارک کردم پیاده شدیم اوه ماشینه برق میزد یلدا عین ندید بدیدا پسبید به ماشین و گفت:
ـ ای جونم این عروسک مال کیه؟
طنین: احتمالا مال صاحب رستوران
ـ ولش کن اون امامزاده رو بیا بریم مردیم از گشنگی( این بار یلئا عین فقیرا به من آویزون شد و گفت)
ـ خانوم جون قربون شکل ماهت من که پولی ندارم چه کنم؟
ـ اوکی بابا خسیس دوتاتون مهمون من
یلدا: قربون دوست پولدارم برم
طنین: اه خفه شو نگو دوست بگو طلا بگو عسل بگو قند
ـ خاک بر سر بی جنبتون کنن بیاین بریم آبروم رفت
رفتیم تو اون طرف یه اکیپ دختر و پسر نشسته بودن و قاه قاه میخندیدن یلدا حسودیش شد و گفت:
ـ کوفت رو آب بخندین
ـ ااا بده یلدا بابا به اونا چی کار داری؟
ـ د آخه نگاه کن نه محرمی نه نامحرمی سرشون میشه
ـ نه که ما خیلی سرمون میشه
ـ ببین عزیزم منو تو که قیافمون عین میمونه این طنین هم که عین گودزیلاست پس ما گناه کنیم عیبی نداره اما این آقا پسرای جوون خوش تیپ و دختر خانومای عفاده ای تو دل برو اگه گناه کنن وای وای (طنین محکم زد پس کله اش و گفت)
ـ بیشول من کجام شبیه گودزیلاست؟( یلدا همین طور سرشو میمالید گفت)
ـ بیچاره سالار چی میکشه از دست تو فولاد زره
بالاخره با دعوای این دوتا رفتیم سر یه میز نشستیم اون اکیپ کاملا رو به روی من بودن خدایی به قول یلدا خوشگلم هسن
یلدا: بچه ها بیاین براشون یه اسم بذاریم
طنین: چی؟
یلدا: گروهه ریزارز
ـ خفه شو مگه میخوان کنسرت گلزار رو اجرا کنن؟ بذاریم گروه شارلوت ها
طنین: ایول دریا عالیه.... آره گروه شارلوت ها در رستوران بادیگارد
یلدا: حالا این قدر داد بزن تا همه بفهمن آبرومون بره خیالت راحت شه
ـ بچه ها بیاین از امروز به بعد هر شب پنج شنبه ها بیایم این جا
طنین: باشه ولی همیشه مهمون تو
ـ گم شوووو این دفعه خوشحال بودم برای اینکه یه شخص احمقی رو زایه کردم
یلدا: خواهر انشالله همیشه خوشحال باشی.......... طنین
ـ هان؟
ـ نگاه کن
ـ چیو؟
ـ اون جارو..... گروه شارلوت هارو
ـ خب؟
ـ درد ..... چشماشونو نگاه کن بگرد ببین کدومشون خوش رنگه برای من اونو تور کن
ـ ابله جون تو میخوای من چرا تور کنم؟
ـ تو دوست منی
ـ تو هم دشمن منی
ـ به به چشارو ........ آبی..... سبز.......مشکی....... توسی........عسلی......
ـ توهم چشم سفید بینشون
وای باز این دوتا افتادن به جون هم ای خداااااا که گارسون اومد:
گارسون: خانوما چی میل دارن؟
یلدا: بر بچ چی میخورین؟
طنین: من مرغ........ دریا تو چی؟
ـ جوجه
یلدا: برا منم مرغ بیارین
گارسون: چشم به روی چشم الان میارم (با سرعت رفت)
یلدا: ایشششش مرتیکه یالقوز سن بابامو داره(( خانوما چی میل دارن؟)) هوع
طنین: والا به خدا....... دریا تو هم یه چی بگو
ماتم برده بود به ماکت گوشه ی رستوران ماکت یه ساختمون بود که خیلی عالی طراحی شده بود تصمیم گرفتم برای کار پروژم یه ماکت این جوری بسازم طرح عجیبی داشت
یلدا: هی خره ه ه کجایی؟
ـ هان چیه؟
طنین: به چی نگاه میکنی؟
ـ اون ماکت
ـ خب مگه چیه؟
ـ ولش کن تو درک نمیکنی
ـ بابات درک نمیکنه
ـ گم شووو بابای من خیلی خوب درک میکنه
یلدا: ول کنید بابا شارلوت ها رو دریابید زوم کردن رو ماااا
طنین: عوضیا دارن با چشم دریا رو میخورن
یلدا: بذار بخورنش از دستش راحت شیم
راست میگفتن همشون مخصوصا پسرا داشتن با چشم منو میخوردن اهمیت ندادم بذار این قدر نگاه کنن تا بیمیرن گارسون اومد غذا هارو گذاشت جلومون و گفت:
ـ خانوما چیز دیگه ای میل ندارن؟....... عیب نداره بگید مهمون من خخخخخ ( محکم کوبوندم روی میز و گفتم)
ـ تا نگفتم بیان از رستوران پرتت کنن بزن به چاک
ـ نه بابا ایول شما هم آره؟ ( بلند شدم و سینه به سینه اش شدم و خیلی آروم گفتم)
ـ آره ما هم آره حالا گم شو
ـ گم نشم چی کار میکنی جوجه؟
ـ جوجه هفت جد و آبادته ...... گم نشی یادت میدم
ـ میخوام یادم بدی
خدا رو شکر مدیر رستوران دوست صمیمی پاپا بود ولی ما زیاد این جا نمیومدیم آخه پاپا میگفت این جا جایگاه لاتاس با یه خنده ژکوند گفتم:
ـ وایسا تا بیام
با قدم هایی قطور رفتم سمت اتاق مدیریت آقای کلهر سرش تو دفتر بود تقه ای به در زدم اونم بدون اینکه سر بلند کنه گفت:
ـ آقا ماشالله چایی رو بذار روی میز خودتم برو در رو هم ببند
ـ سلام عرض شد جناب کلهر( با تعجب سرشو بالا آورد و گفت)
ـ به به دختر گل آقای کریمی بیا تو دخترم...... اسمت دریا بود دیگه؟
ـ بله
ـ بیا تو ...... بابا اینا خوبن؟
ـ بله همه خوبن
ـ خب پس چرا نمیای تو؟( بلند شد اومد سمتم که سریع گفتم)
ـ شرمنده نیومدم مزاحمتون بشم فقط اومدم بگم که از شما بعیده همچین گارسون بی ادبی( ابرو هاش پریدن بالا)
ـ چی دخترم؟ مگه گارسونمون چه کرده؟
ـ هیچی فقط زیادی حرف میزنه
ـ چی میگه؟( همه چی رو براش تعریف کردم)
ـ بیا بریم تا من درستش کنم
پشت سرش راه افتادم گارسونه با همون مقاومت و وقاهت همون جا وایساده بود تا کلهر رو دید رنگش پرید :
کلهر: پوریا تو به این خانوم محترم چی گفتی؟
گارسون: آقا به خدا ..... یعنی من .......
من: هان چیه؟ دیدی خوب یادت دادم؟
گارسون: این خانم به من توهین کردن
کلهر: چی گفتن؟
گارسون: روم نمیشه بگم
چشام 4 تا شد آخه بشر تا چه حد وقیه؟ طاقت نیوردم با فریاد گفتم:
ـ جمعش کن مرتیکه الدنگ فکر کردی کی هسی که تهمت نا به جا میزنی؟
ـ بهتر از شما هام که هی میخواین قاپ دخترا رو بدزدین
ـ من دیگه یه لحظه هم این جا نمیمونم.......آقای کلهر لطفا روی گارسون هاتون تجدید نظر کنید........ طنین.... یلدا بریم
طنین: باشه
یلدا: بریم
سه تایی بلند شدیم و رفتیم سمت در ورودی همه داشتن نگامون میکردن داشتم از در بیرون میومدم که گارسونه اومد پشتم و آروم گفت:
ـ حال من که گرفته نشد
دیگه نمیدونسم چی بگم برگشتم با کیف زدم به بازوش حس کردم یه چیزی تو کیفم شکست و ته کیقم خیس شد و استخوان بازوی گارسون قرچ صدا کرد و فریاد آی گارسون کل رستوران رو پر کرد سراسیمه با بچه ها دویدم سمت ماشین حتی نگاه نکردم ببینم چش شده احتمالا استخواناش خورد شد سه تایی پریدیم تو ماشین و منم با تمام وجود تند رفتم سمت خونه ی یلدا و طنین......
طنین: یلدا زدی دستشو کج کردی
یلدا: حقا که با پسرا بدی...... دختر زدی دستشو ناکت کردی
ـ حقش بود
طنین: خووو ما حالا چی بخوریم؟
یلدا: گنشنگی
ـ حرف نزنید که اشتهام کور شد
یلدا: دریا ......
ـ هوم؟
طنین: میگما..... تو میخوای جسد مارو برسونی خونمون؟
ـ چه طور؟
یلدا: درد و چه طور..... یابو علفی خووووو الان به کشتنمون میدی بعد رو قبرمون مینویسن جوانان ناکام گشنه از دنیا رفته
خلاصه این دوتا رو رسوندم خونشون و خودم رفتم سمت خونه........
نمینویسم ادامه دارد که حمید نگه : مگه سریاله که ادامه دارش کردی فصل فصل شه خخخخ
خدایا از دست این بشر